جدول جو
جدول جو

معنی سپه ران - جستجوی لغت در جدول جو

سپه ران
(نَ تَ دَ / دِ)
رانندۀ سپه. حرکت دهنده سپه. فرمانده سپاه:
گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بینمش
طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان خوانمش.
خاقانی.
شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خود
چو ماه از کواکب سپه ران نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپهراد
تصویر سپهراد
(پسرانه)
مرکب از سپه (سپاه) + راد (بخشنده، جوانمرد)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپهرار
تصویر سپهرار
(پسرانه)
کره آتش، برساخته فرقه آذرکیوان است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپهبدان
تصویر سپهبدان
از الحان قدیم ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپه شکن
تصویر سپه شکن
آنکه هنگام حمله، سپاه دشمن را در هم شکند، برای مثال چون شیر به خود سپه شکن باش / فرزند خصال خویشتن باش (نظامی۳ - ۳۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپه آرا
تصویر سپه آرا
فرمانده سپاه که آرایش سپاه کند، آرایندۀ سپاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپهرار
تصویر سپهرار
اوج آسمان، فلک نهم یا کرۀ آتش، طبقۀ بالای هوا، اثیر (دساتیر)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سه گان
تصویر سه گان
سه تا، سه تایی، سه بار، سه چند، سه نوع، سه قسم
فرهنگ فارسی عمید
(سِ پَ)
در حال سپردن
لغت نامه دهخدا
(پِ اُ)
پزشک خدایان. وی ’مارس’ را که بدست ’دیوبد’ مجروح شده بود، معالجه کرد
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ)
کرۀ آتش و آن بالای کرۀ هواست و کرۀ اثیر همان است. (برهان) (آنندراج). آسمان دنیا. (ناظم الاطباء). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عا)
حادّ. رانندۀ شتر
لغت نامه دهخدا
(پَ)
جانب پسین ران. گوشت پسین ران
لغت نامه دهخدا
(سِ پَهْ)
لشکرکشی. عمل سپه ران. رجوع به سپهران شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
کند. آهسته. مانده:
سختی ره بین و مشو سست ران
سست گمانی مکن ای سخت جان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ تَ / تِ)
ستم کننده:
شاه جهان مهدی ظفر یعنی شبان دادگر
ایام دجال دگر گرگ ستم ران پرورد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 468)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
سپه آرای آرایندۀ سپاه. فرمانده سپه. سپهسالار که سبب فر و شکوه لشکر بود:
به تیغ آن سپه آرای نیست خواهد شد
هر آن کسی که نماید بدین ملک عصیان.
فرخی.
دوست میر مؤید پسر ناصر دین
عضد دولت یوسف سپه آرای عجم.
فرخی.
پیش هفتاد صف ّ بدعت ور
سپه آرای و مرد میدان است.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 134)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ دَ / دِ)
دلیر. برهم زنندۀ سپاه. که گاه حمله سپاه را در هم شکند و بگریزاند:
شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک
میان بیشۀ گشن اندرون خزید چو مار.
فرخی.
علی است روز مصاف و نبرد و کوشش و لیک
سر سپه شکنان بوعلی شجاع الدین.
سوزنی.
چون شیر بخود سپه شکن باش
فرزند خصال خویشتن باش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ بَ / بُ)
نام پرده ای است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) :
چون مطربان زنند نوابخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(یَهْ سَ)
دهی است از دهستان علمدار گرگر بخش جلفا شهرستان مرند. دارای 1452 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات، حبوبات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ / دِ)
ابری که مانند سیل آب میریزد. (ناظم الاطباء). آنچه مانند سیل آب ریزد. بسیارآب:
سگ دیوانه پاسبانم شد
خوابم از چشم سیل ران برخاست.
خاقانی.
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم.
خاقانی.
در ماتم تو گشت مرا چشم سیل ران
مانند دیدۀ گهر و چشمۀسنان.
درویش واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج واقع در 33 هزارگزی باختر سنندج و 9 هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج - مریوان. هوای آن سرد است و دارای 170 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، توتون، مختصر انگور و قلمستان، حبوب، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. مسجد و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بیدار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سه گان
تصویر سه گان
سه بار سه افعه
فرهنگ لغت هوشیار
میدانی که ملتقای سه جاده باشد جایی که از آن سه راه منشعب شود، آلتی که چوبه ای عمودی و چوبی از جهت افقی دارد و حیوانی را به آن می بندند تا ماشین و بعض وسایل نقلیه را حرکت دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سه خان
تصویر سه خان
خانه سوم از نرد سه گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپهبدان
تصویر سپهبدان
جمع سپهبد، پرده ایست از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس ران
تصویر پس ران
((پَ))
پس راننده، راننده شتر، حاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سه گان
تصویر سه گان
سه بار، سه مرتبه، سه دفعه
فرهنگ فارسی معین
هم خوان، پی خوان
فرهنگ گویش مازندرانی